asal6881



روزی روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.

یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.

همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگاه خودش برد و ازاو مراقبت می کرد دخترک ازمراقب تهای گرگ خوشش آمده بود و با گرگ دوست شد گرگ هم از دخترک خیلی خوشش آمده بود هرروز برپشت گرگ سوار می شد و به جنگل می رفتند وروزگار خوشی را داشتند گرگ ودخترک باهم دردودل میکردند گرگ هربار که به دختر نزدکی می شد با اینکه دخترک را خیلی دوست داشت اما میل حیوانی او نیز قابل انکار نبود و خیلی دوست داشت دخترک را نوازش کند بهم نزدکی شدند دخترک هم دست به موهای گرگ می کشید واورا نوازش میکرد آندر محبت ها زیاد شد که گرگ عاشق دخترک شد .

دخترک فقط از گرگ خوشش آمده بود اما که عاشق شده بود انگاری باورش شده بود اون هم آدمه وگرگ بودن خودش را فراموش کرده بود .

اما برخی وقتها که گرگ محبت دخترک را کم می دید ازش سوال میکرد چه کنم برات که بیشتر به من محبت کنی ومنو دوست داشته باشی.

دخترک حق داشت اون یک گرگ بیشتر نبود اما گرگ که دردرون خودش یک انسان شده بود همیشه از دخترک میخواست خواص انسان بودن را به او بیاموزد .

همیشه سوال میکرد مگه انسانها با ما حیوانها چه فرقی دارند.

وهمیشه سوال میکرد واتزدخترک میخواست گرگ را شبیه خودش کند یک انسان که باعث شود دخترک هم ازگرگ نترسد و یه دوست واقعی شوند.

خیلی گرگ تلاش کرد ولی اینکار امکان پذیر نبود چون اون فقط یک گرگ بود ودخترک یک ادم.همیشه به دخترک میگفت من عاشق تو هستم اما دخترک باور نمیکرد چون او یک حیوان بود ومیگفت مگر می شود حیوان عاشق شود.

گرگ و دخترک زیاد باهم دعوا میکردند و دخترک بارها گرگ را حیوان نامید درحالی که گرگ هیچ دوست نداشت حیوان باشد .گرگ میگفت من باگرگهای دیگر فرق دارم من اولین گرگی هستم که عاشق شده ام ومن دیگر گرگ نیستم ووقتی دخترک عصبانی می شد دخترک میگفت تو یک حیوان بیش نیستی و دل گرگ می شکست بارها قصد کرد دخترک را درجنگل تنها بگذارد اما دلش تاب نیاورد که اسیر گرگان دیگر شود و انقدر دخترک را دوست داشت که گاهی که از دخترک دور می شد ازدور مواظبش بود ونمیزاشت تنها بشه.

بعد ازمدتی باز گرگ برمیگشت ودخترک هم دلش برای هم بازی خودش تنگ شده بود خب به روی خودش نمی اورد وگرگ هم حرفهای دخترک را فراموش میکرد و این روال ادامه داشت .

انقدر دخترک گرگ را حیوان نامید و گرگ هی درخودش ریخت وهی گفت تو گرگی و گرگ عاشق نمی شود ومیگفت تمام محبت های تو فقط برای بزرگ کردن من بود تا منو بخوری اما گرگ به روی خودش نیاورد و گرگ درک کرد که یک حیوان است وهیچ وقت نمیتواند با یک انسان زندگی کند دخترک حتی به همه اهالی جنگ گفته بود گرگ چه ذات بدی دارد .

و اهالی جنگل هم که ازگرگ وحشت داشتند حرفهای دخترک را تایید میکردند درحالی که گرگ خوبیها کرده بود وگرگ دیگر حیوان نبود وحتی گرگ هم نبود .

گرگ خسته از ازهمه چیزش گذشته بود و حتی گرگ های دیگر اورا طعنه میزدند که تو دیگر گرگ نیستی و بین ما جایی نداری و گرگ دیگر راهی برای بازگشت نداشت گرگ با دلی شکسته درگوشه ای ازجنگل که کسی اورا نبیند به زندگی خود ادامه داد وهرروز به یاد خاطرات دخترک میافتاد و باخود میخندید ومی گریید.

واین یک داستان واقعیست .نه خیالی

واین داستان برای اولین بار است که گفته می شود وشاید روزی کتاب داستان کوچکی شود. ویا فیلم که درس عبرتی شود.

اگر ازداستان من خوشت آمد دیگر هرچی درباره ذات بد گرگ میدانی وگفتی ونوشتی از ذهن خودت ودیگران پاک کنشاید همین پاک شدن ارامش گرگ باشد.


سلام

امروز چهارشنبه به تاریخ 12 شهریور 99 هس

همین الان که شروع به نوشتن کردم ساعت 19:19 ه

خب اگه بخوام حساب کنم روز دیگه میشه تولدتو. :)

و 26 روز دیگه میشه تولد من :)

این روزا درگیر درس و مشق وهستم

صبح که از خواب بیدار میشم ، میشینم پای درس.

فقط سر ظهر برا ناهار،و شب برای شام پا میشم

چند روز دیگه یعنی از 15 شهریور باید برم مدرسه.

و دقیقا روز دوم مدرسه یعنی 16 شهریور امتحان فنی حرفه ای دارم.

هنوز که هیچی نخوندم.

قراره از فردا شروع کنم به خوندن.

بازم همون 1500تا سوال

دیگه انقد که اونارو خوندم فک کنم همین الان هم حفظ باشم خخخ والا

یه حسی دارم.

خب همیشه مدرسه ها از مهر شروع میشد و میگفتن باز آمد بوی ماه مهر.

ولی الان از شهریور.

و بوی شهریور اصن خوب نیست.

حس عجبیه.

انگار آمادگی شو اصلا ندارم.

با این سرماخوردگی . سرگیجه و.اصن حس مدرسه رفتن نیست

و البته این بیماری کرونا و ماسک سرکلاس و دستکش و بغل نکردن رفیقام

عه خودش یه نوع مجازات الهیه.

من یه معذرت خواهی گنده به تو بدهکارم.

بابت کم بودنام، نبودنام،دیر اومدنام،زود رفتنام

معذرت میخوام

میدونم همیشه خودت میگفتی هدف تو هدف منه.

من الان تنها دلخوشیم،هدفمه

و بودن تو منو هر لحظه به هدفم نزدیک تر میکنه

نبودنت حتی منو از خودم دور تر میکنه

امیدوارم زحماتم بی نتیجه نمونه.

البته امیدوار نیستم.مطمئنم ک زحماتم بی نتیجه نمیمونه.

چون به خودم ایمان دارم.

کاری که شروع کردمتمومش میکنم اونم با یه پایان شیرین و خوب

بگذریم از این بحث.

خیلی کم پیش میاد بیام اینجا یا وب خودم پست بذارم.

ولی همش منتظر یه فرصت بودم که بیام.

و این حرفا تو دلم مونده بود و بیام بنویسمشون.

توکه اصلا اینجا پست نمیذاری.

هراز گاهی میام اینجا سر میزنم وقتی میبینم تو پست نذاشتی دلم میگیره

لطفا اگ وقت کردی بیا پست بذار

از حرفایی که زده نشده بینمونحرفایی که فرصت نشده بشینیم به هم بگیم.

اینجا بنویس از خوندنش خوشحال میشم و کلی انرژی میگیرم

اون چیزی که کشف کردم رو توی پست بعدی میذارم

من فلا برم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تمامی ژانر های فیلم های سینمای ایران مرجع به روز و تخصصی معماری گلابی نوشت آموزشگاه فوق تخصصی طنین رایانه پایان نامه رشته علوم اجتماعی نالر کتابخانه عمومی پیامبر اعظم(ص) آستارا صلاة آدینه ی تویسرکان کتب پزشکي تيمورزاده مواسات